آن روز که نباید،دیگر فرا رسیده بود.طلا میدانست
که دیگر کار از کار گذشته است و دیگر امیدی به سپیدی فرداهای زندگی اش نیست.
تنها در کنج اتاق پدری اش نشسته و ریشه های فرش
زیر پایش را صاف میکرد و در یک صف قرارشان میداد و بعد به زیر فرش میدخاند.همانجور
که در اتاق کوچک و تاریک نشسته بود،گهگاه چشمش به پرتو نوری که از پنجره اتاق به
خانه میزد می افتاد و در آن نور ضعیف یاد
رقص و آواز های عصرگاهش در جنگل های طاق پشت زمین پسته شان افتاد.وقتی ذره های
گردوغبار اتاق در روشنایی پرتو باریک نور می رقصیدند،تازه یادش آمد که چه جنب و
جوشی در آن جنگل بی دشت و آب دولت آباد داشته سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 142 تاريخ : پنجشنبه 15 مهر 1395 ساعت: 6:53